داستان رستم و شغاد(خوان هشتم) به روایت فردوسی و اخوان ثالث


راویم من، راویم آری.
بازگویم، همچنان‌که گفته‌ام باری.
راوی افسانه‌های رفته از یادم.
زال،پدر رستم، از کنیزکی هنرمند،صاحب پسری شد به نام شَغاد؛پسری نیرومند و زیبارو، شبیه پدربزرگش نریمان.
زال ستاره شناسان را جمع کرد تا طالع او را ببینند. آنان گفتند وقتی شغاد بزرگ شود،باعث شکستی بزرگ بر خانواده سام می شود و سیستان و ایران را به ماتم می نشاند.
زال از سرنوشت نامطلوب فرزندش،به خدا پناه برد و وقتی شغاد به سن جوانی رسید،او را نزد شاه کابل فرستاد. شاه کابل شغاد را تربیت کرد و شمشیرزنی و نیزه بازی و دیگر هنرها را به او آموخت و در نهایت او را داماد خود کرد.

آن روزگاران هنرها و دلاوری‌های رستم همه جا بر سر زبانها بود و ولایات مختلف از جمله کابل جزء قلمرو رستم بودند و به او مالیات می دادند. شاه کابل تصور می کرد حالا که شغاد داماد او شده،نباید مالیات بدهد. اما وقتی باز هم مجبور شد مالیات بدهد، رنجش زیادی از رستم به دل گرفت. شاه کابل و شغاد فکر کردند که با مرگ رستم از این مالیات رهایی می یابند. پس نقشه‌ای کشیدند…
این شغاد دون، شغال پست،
این دغل، این بد برادرندر!(برادر ناتنی)
شاه کابل دستور داد در شکارگاهی خرم، چاه‌هایی کَندند و بر دیواره ها و ته آن نیزه نصب کردند و با خار و خاشاک پوشاندند. میهمانی گرفتند و رستم را دعوت کردند.
در مهمانی، شغاد از خود و خانواده اش تعریف کرد و شاه کابل او را تحقیر کرد. شغاد به اعتراض از مجلس خارج شد و عازم سیستان گشت. رستم هم به حمایت برادر دنبال او رفت.

وقتی رستم از مجلس خارج شد، شاه کابل به دنبالش دوید و عذرخواهی کرد. رستم او را بخشید. شاه کابل او را به شکارگاه دعوت کرد و رستم پذیرفت. یاران رستم در شکارگاه پراکنده شدند و رستم و برادر دیگرش،زواره، به راهی رفتند که در آن چاه کنده شده بود. رخش که بوی خاک تازه را احساس کرد، از میان چاه ها پرید. رستم از حرکات او عصبانی شد و مجبورش کرد که بتازد. رخش که اجازه نداشت بپرد، به ناچار در چاه افتاد و نیزه ها در تن آن دو فرو رفت.
پهلوان هفت خوان،اکنون
طعمه‌ی دام و دهانِ خوان هشتم بود.
چشم را باید ببندد،تا نبیند هیچ
بس که زشت و نفرت‌انگیز است این تصویر.
و می اندیشید:
“باز هم آن حیله‌ی دیرین،
چاه سرپوشیده، هوم!
چه نفرت‌آور!
جنگ یعنی این؟
جنگ با یک پهلوان پیر؟”

رستم به بالای چاه نگاه کرد و شغاد را دید که درون چَه نگه می کرد و می خندید. فهمید که همه چیز نیرنگ و فریب بوده.
شاه کابل گفت الان پزشک را خواهد آورد و او را درمان می کند. رستم به رخش نگاه کرد… رخش بس که خونش رفته بود از تن، بس که زهرِ زخم‌ها کاریش، گویی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت می خوابید. گفت در دل:”رخش!طفلک رخش!آه!”
جهان پهلوان می دانست که کار خودش هم تمام است. از شغاد خواست تیر و کمانش را به او بدهد تا اگر در واپسین نفس‌ها، شیری درنده بر او حمله کرد، بتواند از خود محافظت کند. شغاد کمان را به او داد و به زیر درخت کهنسالی پناه گرفت. رستم با تمام نیرو کمان را کشید،تیر را رها کرد و آن نابرادر را به درخت دوخت. خدا را سپاس گفت و خود و برادر دیگرش زواره که در چاه دیگری افتاده بود، جان سپردند.
همچنان‌که می توانست او، اگر می خواست،
کان کمندِ شصت خمِ خویش بگشاید،
و بیندازد به بالا، بر درختی، گیره ای، سنگی
و فراز آید.(بالا بیاید)
می توانست او، اگر می خواست.
لیک…”

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *