حکایت پیدایش کلیله و دمنه،محمدجعفر محجوب

در سرزمین جنوبی شهری است به نام “شادی دختر”. در این شهر پادشاهی به نام “نیروی جاوید” می زیست که با تمام مسائل مربوط به روش خردمندانه زندگی آشنایی داشت. پای های این پادشاه از پرتو گوهر تاج پادشاهانی که در برابر وی به زانو می افتادند، روشن می شد. وی تا سرحد آموختن تمام هنرهای سازنده زندگی پیش رفته بود.
نیروی جاوید سه پسر داشت که نخستین “نیروی توانگر” و دومین “نیروی وحشتناک” و سومین “نیروی بی پایان” نام داشت و هر سه در ابلهی و بی مغزی سرآمد بودند.
وقتی شاه دریافت که پسرانش از آموختن علم و هنر اعراض می کنند، مشاوران خود را فراهم آورد و گفت: “بر شما پوشیده نیست که چون فرزندان من از دانش و فرهنگ بیزارند، از فهم و تمیز نیز بهره ای نمی توانند داشت و با آن که خاری در راه حکمرانی و پادشاهی خویش ندارم، هرگاه به آنان می نگرم، لذت سلطنت و فرمانروایی بر من ناگوار می شود، زیرا ضرب المثلی می گوید:
از میان پسران نازاده یا فرزندان مرده یا اولاد احمق، با آنان که زاده نشده یا از جهان رفته اند، بهتر می توان به سر برد. البته رفتن یا نیامدن آنان، انسان را اندکی غمگین می کند، اما پسران نادان سراسر عمر را اندوهبار می سازند.

وزیران یکی پس از دیگری گفتند: پادشاها! پسر نخستین باید دوازده سال تمام دستور زبان بیاموزد، و اگر کسی در این فن استاد شود، آنگاه می تواند کتاب های دینی و حکمت عملی را مطالعه کند و در آن استاد گردد و در آن هنگام وجدانش بیدار خواهد شد.
اما از میان مشاوران شخصی که کین نام داشت گفت: شاها! دوران زندگی محدود و گذران است و مهارت یافتن در علوم لغت و زبان عمری دراز می خواهد.پس بهتر آن است که برای بیدار ساختن ضمیر شاهزادگان خلاصه ای از علوم به آنان آموخته شود.مثلی است که می گویند:
از آنجا که علم لغت را پایانی نیست، از آنجا که عمر کوتاه و موانع بسیار در راه است،بگذار حقایق اصلی انتخاب شود و به قوت اصلی استوار گردد.
اکنون برهمنی ویشنو شرمن نام در این شهر است و می گویند در بسیاری از دانش ها استاد است. شاهزادگان را به وی بسپار، او بی تردید آنان را تیزهوش و زیرک خواهد ساخت.

چون پادشاه این سخن بشنید،به احضار ویشنو مثال داد و گفت: “ای مرد مقدس! باید از راه لطف فرزندان مرا استادان بی چون و چرای هنر زندگی سازی و من در عوض صد پارچه زمین به تو خواهم بخشید.”
ویشنو شرمن در پاسخ پادشاه گفت:” شاها! گوش فرادار.این است حقیقت خالص.من نه آن کسم که دانش را به صد پارچه زمین بفروشم.اما اگر در مدت شش ماه این پسران را با فن زندگی هوشمندانه آماده نسازم،نام خود را تغییر خواهم داد.بگذار موضوع را خلاصه کنم.زر و سیم را برای من فایدتی متصور نیست.من هشتاد سال دارم و تمام لذت های جسمانی،فریبندگی خویش را در نظر من از دست داده اند.اما برای آنکه مسئول شاه اجابت شود،من مهارت خود را درباره امور هنری به وی خواهم نمود.تاریخ این روز را یادداشت کنید.در ظرف شش ماه من این پسران را استادان غیر قابل قیاس فن زندگی هوشمندانه خواهم کرد.”
شاه و مشاورانش چون قول برهمن را شنودند،به شگفت اندر شدند و شاه فرزندان بدو سپرد و از او منت پذیر شد.

ویشنو شرمن پسران را با خود به خانه برد و آنان را واداشت پنج کتابی را که خود نوشته بود از بر کنند.نام این کتاب‌ها چنین بود:۱.جدایی دوستان.۲.به دست آوردن دوستان.۳.جنگ بومان و زاغان.۴.از دست دادن مزایای مکتسب.۵.فاعل اعمال نسنجیده.
شاهزادگان این کتابها را بیاموختند و چون شش ماه به پایان آمد،به پرسش های پدر به وجهی شایسته پاسخ گفتند. از آن زمان این کتاب که در موضوع فن زندگی است و پنچاتنترا یا پنج کتاب نام دارد،به قصد بیدار ساختن وجدان جوانان در جهان سیر کرده است. به طور خلاصه:
هر کس این کتاب را از بر فراگیرد،یا از داستان سرایان بیاموزد،بدان آشنا خواهد شد و اگر سلطان عرش هم دشمن وی باشد،زندگیش با شکست غم انگیز آلوده نخواهد گشت.

حکایتی در اهمیت قصه گویی، جک زایپس

سالها پیش، پادشاه و ملکه ای زندگی می کردند که به رعایای خود اجازه خواندن و نوشتن نمی دادند.آنان با خود می گفتند: مردم هر اندازه بی سر و زبان تر باشند، راحت تر می توانیم بر آنها حکومت کنیم.
از این رو در سرتاسر سرزمین خود،اعلان هایی را به در و دیوار چسبانده بودند که روی آنها نوشته شده بود: از قصه گوی بزرگ و بد برحذر باشید!
در آن ایام، قصه گویان بی هیچ اجر و پاداشی، آگاهی هایی به مردم می دادند و پادشاه و ملکه می دانستند که این آگاهی ها مردم را به فکر کردن وامی دارد و آنان را صاحب افکار و اندیشه هایی می کند و شاید طولی نکشد که مردم بخواهند خواندن و نوشتن را یاد بگیرند یا حتی برای حکومت بر خود،افکارشان را عملی کنند.بنابراین پادشاه و ملکه به سرعت دست به کار شدند و شایعات بدی را درباره قصه گوها پخش کردند و ادعا کردند که قصه گوها ذهن مردم را پریشان و مغزشان را پوک می کنند.

مردم به قدری وحشت کردند که پادشاه و ملکه به آسانی توانستند آنان را راضی کنند که برای حمایت از خود در برابر قصه گویان،پول هایشان را به پادشاه و ملکه بدهند تا قلعه ای عظیم از گل و چوب و آجر بسازند تا مردم از شر قصه گویان درنده خو در امان بمانند.
این قلعه آنقدر بزرگ بود که همه مردم آن سرزمین در آن جا می گرفتند.هر وقت از بالای برج های قلعه در افق های دوردست قصه گویی دیده می شد، پادشاه ناقوس بالای برج را به علامت خطر به صدا درمی آورد و رعایای که در خیابان ها و مزارع بودند به سرعت فرار می کردند تا خود را از شر قصه گوی بزرگ و بد نجات دهند.
از آنجا که قصه گوها معمولا دعوت نشده به جایی نمی روند، دیگر پا به آن سرزمین نگذاشتند.این وضع همچنان ادامه داشت تا این که روزی یک قصه گوی توانا و کنجکاو که راه خود را گم کرده بود، گذرش به آن سرزمین افتاد.هنگامی که پادشاه با دوربین خود او را دید، زنگ خطر را به صدا درآورد و مردم از ترس جانشان به قلعه هجوم بردند.وقتی همه مردم وارد آنجا شدند و درست در لحظه ای که قصه گو به آستانه در قلعه رسیده بود،پادشاه و ملکه در را به روی قصه گو محکم بستند. قصه گو در قلعه را به صدا درآورد.پادشاه پرسید: کیست؟
قصه گو گفت: منم. بگذارید بیایم تو.
ملکه فریاد زد: حوصله پرچانگی های تو را نداریم. و از رعایای خود خواست که همین را تکرار کنند.
قصه گو گفت: پس من هم فوت می کنم و به داخل قلعه شما می دمم. آنگاه قصه ای می گویم تا این زندان فروریزد.وقتی کارم تمام شد، راهم را می گیرم و می روم.
سپس قصه گو فوتی کرد و قصه ای شیرین تعریف کرد.قصه ای که مردم را به فکرهای شگفت انگیز انداخت و تخیل آنان را برانگیخت.وقتی قصه او به پایان رسید،دیوارهای قلعه با سروصدای مهیبی فروریخت. پادشاه و ملکه آنچنان ترسیدند که پا به فرار گذاشتند و دیگر هرگز آن طرف ها پیدایشان نشد. مردم از اینکه دیدند هیچ آسیبی به آنان نرسیده است، بسیار تعجب کردند و فهمیدند که قصه گو موجود بدی نیست. قصه گو با گفتن قصه هایی دیگر آنان را خوشحال کرد.مردم از این قصه ها به قدری خوششان آمد که هنوز هم آنها را برای بچه هایشان و بچه های بچه هایشان تعریف می کنند.
به همین دلیل است که ما امروز اینقدر خردمندیم.

۱۲ راه برای دیدن جهان با نگاه یک کودک، سارا بارکلی

به عنوان یک کودک، جهان مانند یک مکان جادویی پر از شگفتی به نظر می رسد. وقتی بالغ می شوید، به نظر می رسد، نگاهی که در کودکی تجربه کرده اید دیگر وجود ندارد، زیرا شما از نگاه کردن به چیزها با یک ذهنیت تازه دست برمی دارید. اگر می خواهید احساسات باورنکردنی دوران کودکی برگردند، کارهایی وجود دارد که می توانید انجام دهید تا به شما کمک کند دنیا را متفاوت ببینید.
نگاه مثبت به جهان و در آغوش گرفتن هر لحظه با شادی می تواند به زنده ماندن آن کمک کند. لازم نیست کودک باشید تا این حس را تجربه کنید. وقتی احساس می کنید که بخشی از چیزی بسیار بزرگتر از خودتان هستید، می بینید که به دنیا متصل هستید و حس شگفتی را در خود ایجاد می کنید.

۱.اگر می خواهید احساسات باورنکردنی دوران کودکی برگردند، کارهایی وجود دارد که می توانید انجام بدهید تا به شما کمک کند دنیا را متفاوت ببینید.
اولین راه این است که زمانی را در طبیعت بگذرانید.
پیاده روی آرام در بیرون می تواند همه چیز را در زندگی شما تغییر دهد. حتی پانزده دقیقه پیاده روی و تماشای محیط اطراف می تواند لذتی را که در دوران کودکی به یاد دارید، به ارمغان بیاورد.
شما فقط مجبور نیستید پیاده روی کنید. هر کاری که از انجام دادن آن در بیرون لذت می برید، احساسات مثبت و شادی را به همراه خواهد داشت. هنگام نشستن زیر درخت، قایق سواری، پیک نیک یا خواندن کتاب را در نظر بگیرید.
یک راه آسان اما سودمند برای لذت بردن از طبیعت این است که به آسمان نگاه کنید؛ زیرا می توانید آن را در هر جایی ببینید. پس روی زمین بنشینید یا دراز بکشید و از شکل ابرهای بالای سر خود لذت ببرید.

۲. به عنوان یک کودک، جهان مانند یک مکان جادویی، پر از شگفتی به نظر می رسد. وقتی بالغ می شوید، به نظر می رسد احساسی که در کودکی تجربه کرده اید، دیگر وجود ندارد.
دومین راه برای جادویی دیدن دنیا این است که گوشی خود را کنار بگذارید.
برخی از جنبه‌های فناوری می‌توانند باعث حیرت شوند، اما بیشتر آنها اینطور نیستند. اگر به دنبال هنرمندان، نوازندگان و مکان‌های جدید هستید، می‌توانید با موبایل خود به این حس شگفت‌انگیز دست پیدا کنید. با این حال، بیشتر مردم از تلفن های خود برای چیزهای دیگری استفاده می کنند.
استفاده از تلفن برای پیمایش بی‌هدف در رسانه‌های اجتماعی، مانع از توانایی شما برای دیدن جهان به شیوه‌ای که یک کودک می‌کند، می‌شود. شما چیزهای بزرگ اطراف خود را از دست می دهید و ذهن خود را پر از افکار منفی و بی فایده می کنید.

۳. نگاه به دنیا با دید یک کودک، نه تنها برای آوردن شادی به زندگی شما مفید است، بلکه مزایای دیگری مثل کنجکاوی، مشارکت، فروتنی، خلاقیت و فداکاری نیز دارد.
سومین راه برای به دست آوردن این نگاه این است که از تجربیات جامعه لذت ببرید.
شرکت در رویدادها یا سنت های اجتماعی به شما کمک می کند تا احساس کنید بخشی از چیزی بزرگتر از خودتان هستید. رویدادهایی را پیدا کنید که در منطقه خود برگزار می شود و آن را به یک هدف مهم تبدیل کنید. حتی اگر به تنهایی بروید، می‌توانید با افراد جدیدی آشنا شوید که همان کارهایی را که شما انجام می‌دهید دوست دارند. این کار باعث می شود احساس یکی بودن شما با جامعه عمیق‌تر شود.

۴. با به دست آوردن نگاه یک کودک، حسی از رمز و راز و شگفتی را تجربه خواهید کرد و در عین حال به آینده امیدوار خواهید بود.
شما کمتر در مورد خود و دیگران قضاوت خواهید کرد و دیگر دچار خودخواه نخواهید شد.
چهارمین راه به دست آوردن نگاه کودکانه این است که زمان بدون چهارچوب در زندگی خود داشته باشید.
یکی از دلایلی که کودکان احساس آرامش و رهایی می کنند، این است که آنها کندتر از بزرگسالان زندگی را طی می کنند. آنها برای بازی، استراحت و گذراندن وقت با خانواده وقت می گذارند. اگر شما هم مثل کودکان، زمان بدون ساختار و چهارچوب داشته باشید، دید بازتری از جهان را تجربه خواهید کرد.
با این روش، می توانید کارها را آهسته پیش ببرید، وقت اضافه داشته باشید و امکان تعامل و تجسم را فراهم کنید.
پر کردن هر ساعت از فعالیت ها و تعهدات، به شما اجازه نمی دهد که در زندگی، کاوش کنید و حس شگفتی را از بین می برید.

۵. پنجمین راه به دست آوردن نگاه کودکانه، این است که به دنبال الگوها و سیستم هایی باشید که شما را شگفت زده کند.
بچه ها همیشه الگوها را پیدا می کنند، حتی زمانی که بیشتر بزرگسالان متوجه آن نمی شوند. اگر می خواهید شگفتی های نگاه یک کودک را تجربه کنید، به دنبال سیستم های اطراف خود باشید. به شکل گیری پرندگان در حال پرواز یا قطرات آب نگاه کنید.
همچنین می توانید به دنبال اشکال در ابرها بگردید یا به نحوه هم پوشانی آنها توجه کنید. هر کجا که هستید، لحظه ای به اطراف نگاه کنید و یک سیستم یا الگوی طبیعت را پیدا کنید.

۶. ششمین راه بازگشت به دنیای کودکانه، این است که اطراف خود را با افراد خوب احاطه کنید.
مهربانی و شجاعت افراد اطراف شما می تواند شگفتی را در شما ایجاد کند. اگر دیدید افرادی به دیگران کمک می کنند، به سراغ آن افراد بروید، زیرا به شما کمک می کند دنیا را متفاوت ببینید. مطالعات نشان می دهد که همنشینی با افراد مثبت، به شما کمک می کند مهربان تر و سخاوتمندتر باشید.

۷. داشتن نگاه کودکانه، اثرات آرام بخشی دارد و احساس رضایت بیشتر از زندگی را افزایش می دهد. به علاوه این حس شگفت انگیز، خطر ابتلا به بیماری قلبی و اختلالات خود ایمنی را کاهش می دهد.
هفتمین راه ایجاد این نگاه، ایجاد یا مشاهده هنر است.
وقتی برای خلق یا مشاهده هنر وقت بگذارید، سرعت خود را کاهش داده و ذهن خود را آرام می کنید. هنر به عنوان درمان عمل می کند و به شما این امکان را می دهد که افکار خود را در نظر گرفته و زمان حال را در آغوش بگیرید. پس هر شکلی از خلاقیت مثل نقاشی، طراحی، سفالگری یا هر چیز دیگر را انتخاب کنید تا ذهنی آرام را به شما هدیه دهد.

۸. هشتمین راهی که می توانید دوباره دنیا را با نگاه یک کودک ببینید، این است که سرعت زندگی خود را کاهش دهید.
بزرگسالان اغلب روزهای خود را با عجله از کاری به کار دیگر می گذرانند. اگر بچه دارید، ممکن است متوجه شوید که همیشه به آنها می گویید عجله کنند و حرکت کنند. با این حال، اگر سرعت خود را کم کنید و مانند یک کودک در انجام کارها وقت بگذارید، تغییری در طرز فکر خود تجربه خواهید کرد.
آگاهانه تصمیم بگیرید که هر لحظه از زندگی خود را در آغوش بگیرید. به یک گل یا به حرکت ابرها در آسمان نگاه کنید و از رعد و برق در حین تماشای بارش باران لذت ببرید، نه اینکه چیزهای دیگری برای پر کردن وقت خود بیابید.
کاهش سرعت و در آغوش گرفتن محیط‌ اطرافتان باعث می شود احساس شادی و آرامش بیشتری داشته باشید.

۹. ممکن است فکر کنید که باید خیلی دور از شهر خود سفر کنید و شگفتی های طبیعی جهان را ببینید، اما این درست نیست. نهمین راه به دست آوردن نگاه کودکانه، این است که از یک مکان جدید دیدن کنید.
زمانی که نیاز به تجربه حس شگفتی کودکانه دارید، می توانید مکان جدیدی را برای بازدید انتخاب کنید. البته بهتر از آن اینست که انتخاب نکنید و در هر جهتی که احساس خوبی می کنید، رانندگی کنید. این مسیر می تواند یک مکان محلی یا جایی کمی دورتر از محل زندگی تان باشد.
هر مکان جدیدی برای شما حس شگفتی ایجاد می کند. حتی مجبور نیستید در مکان سر باز بمانید، زیرا موزه ها یا مکان های سرپوشیده نیز می توانند همین احساس را در شما به وجود آورند.

۱۰. دهمین راه برای برگشت نگاه کودکی، لحظاتی است که آرزوهایتان را در ذهن تجسم می کنید.
با راحت شدن و بستن چشمان خود می توانید این احساس را تجسم کنید. جایی را تصور کنید که همیشه می خواستید به آن بروید و بر هیجان آنچه می بینید، تمرکز کنید. به حواس خود توجه کنید و آنچه را که می شنوید، بو می کنید یا می بینید، در نظر بگیرید.
همچنین می‌توانید با فکر کردن به زمان‌هایی در گذشته که آن را تجربه کرده‌اید، این حس را یادآوری کنید. به کارهایی که انجام می‌دادید، گوش می‌دادید یا تماشا می‌کردید، فکر کنید. اگر عکسی دارید، آنها را بیرون بیاورید و به یاد بیاورید که در آن لحظه چه احساسی داشتید.

۱۱. نگاه کودکانه با بزرگتر شدن افراد محو می شود، اما لازم نیست از بین برود. بزرگسالان می توانند رفتارها و افکار کودکانه را هر روز انجام دهند و به آنها اجازه دهد دوباره این احساس را تجربه کنند.
یازدهمین راه به دست آوردن این نگاه، این است که: بپرسید چرا؟
کودکان دائماً می پرسند: “چرا”، حتی زمانی که بزرگسالان نمی دانند چگونه به سؤالات آنها پاسخ دهند. همچنین وقتی از آنها خواسته می شود کاری انجام دهند، سؤال می کنند.
با بالا رفتن سن، افراد از پرسیدن «چرا» دست می کشند و چیزها را همان طور که هستند، می پذیرند.
با این حال، پرسیدن “چرا” می تواند به شما کمک کند تا به احساس شگفتی کودکانه دست یابید. وقتی سوالی می‌پرسید، به شما نگاه جدید می‌دهد و باعث می‌شود بخواهید چیزهایی را خلق و کشف کنید.

۱۲. دوازدهمین و آخرین راه برگشت نگاه کودکی به گفته سارا بارکلی، این است که با کودک خود هم بازی شوید.
بازی با یک کودک به شما کمک می کند تا دنیا را از دید آنها ببینید. به شما یادآوری می‌کند که سرعت خود را کم کنید و به دنبال چیزهای ساده‌تری در اطراف خود باشید. به علاوه، شما متوجه چیزهایی خواهید شد که آنها می بینند.
وقتی خنده و بازی را با کودک به اشتراک می گذارید، باعث ایجاد احساسات الهام بخش می شود. وقتی لحظه حال را در آغوش می گیرید، استرس کمتری خواهید داشت.

با رعایت دوازده نکته ای که گفته شد، می توانید اثرات زندگی پر استرس خود را معکوس کنید و قبل از اینکه متوجه شوید، حس شگفتی را تجربه خواهید کرد که سال هاست آن را احساس نکرده اید.

داستان رستم و شغاد(خوان هشتم) به روایت فردوسی و اخوان ثالث

راویم من، راویم آری.
بازگویم، همچنان‌که گفته‌ام باری.
راوی افسانه‌های رفته از یادم.
زال،پدر رستم، از کنیزکی هنرمند،صاحب پسری شد به نام شَغاد؛پسری نیرومند و زیبارو، شبیه پدربزرگش نریمان.
زال ستاره شناسان را جمع کرد تا طالع او را ببینند. آنان گفتند وقتی شغاد بزرگ شود،باعث شکستی بزرگ بر خانواده سام می شود و سیستان و ایران را به ماتم می نشاند.
زال از سرنوشت نامطلوب فرزندش،به خدا پناه برد و وقتی شغاد به سن جوانی رسید،او را نزد شاه کابل فرستاد. شاه کابل شغاد را تربیت کرد و شمشیرزنی و نیزه بازی و دیگر هنرها را به او آموخت و در نهایت او را داماد خود کرد.

آن روزگاران هنرها و دلاوری‌های رستم همه جا بر سر زبانها بود و ولایات مختلف از جمله کابل جزء قلمرو رستم بودند و به او مالیات می دادند. شاه کابل تصور می کرد حالا که شغاد داماد او شده،نباید مالیات بدهد. اما وقتی باز هم مجبور شد مالیات بدهد، رنجش زیادی از رستم به دل گرفت. شاه کابل و شغاد فکر کردند که با مرگ رستم از این مالیات رهایی می یابند. پس نقشه‌ای کشیدند…
این شغاد دون، شغال پست،
این دغل، این بد برادرندر!(برادر ناتنی)
شاه کابل دستور داد در شکارگاهی خرم، چاه‌هایی کَندند و بر دیواره ها و ته آن نیزه نصب کردند و با خار و خاشاک پوشاندند. میهمانی گرفتند و رستم را دعوت کردند.
در مهمانی، شغاد از خود و خانواده اش تعریف کرد و شاه کابل او را تحقیر کرد. شغاد به اعتراض از مجلس خارج شد و عازم سیستان گشت. رستم هم به حمایت برادر دنبال او رفت.

وقتی رستم از مجلس خارج شد، شاه کابل به دنبالش دوید و عذرخواهی کرد. رستم او را بخشید. شاه کابل او را به شکارگاه دعوت کرد و رستم پذیرفت. یاران رستم در شکارگاه پراکنده شدند و رستم و برادر دیگرش،زواره، به راهی رفتند که در آن چاه کنده شده بود. رخش که بوی خاک تازه را احساس کرد، از میان چاه ها پرید. رستم از حرکات او عصبانی شد و مجبورش کرد که بتازد. رخش که اجازه نداشت بپرد، به ناچار در چاه افتاد و نیزه ها در تن آن دو فرو رفت.
پهلوان هفت خوان،اکنون
طعمه‌ی دام و دهانِ خوان هشتم بود.
چشم را باید ببندد،تا نبیند هیچ
بس که زشت و نفرت‌انگیز است این تصویر.
و می اندیشید:
“باز هم آن حیله‌ی دیرین،
چاه سرپوشیده، هوم!
چه نفرت‌آور!
جنگ یعنی این؟
جنگ با یک پهلوان پیر؟”

رستم به بالای چاه نگاه کرد و شغاد را دید که درون چَه نگه می کرد و می خندید. فهمید که همه چیز نیرنگ و فریب بوده.
شاه کابل گفت الان پزشک را خواهد آورد و او را درمان می کند. رستم به رخش نگاه کرد… رخش بس که خونش رفته بود از تن، بس که زهرِ زخم‌ها کاریش، گویی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت می خوابید. گفت در دل:”رخش!طفلک رخش!آه!”
جهان پهلوان می دانست که کار خودش هم تمام است. از شغاد خواست تیر و کمانش را به او بدهد تا اگر در واپسین نفس‌ها، شیری درنده بر او حمله کرد، بتواند از خود محافظت کند. شغاد کمان را به او داد و به زیر درخت کهنسالی پناه گرفت. رستم با تمام نیرو کمان را کشید،تیر را رها کرد و آن نابرادر را به درخت دوخت. خدا را سپاس گفت و خود و برادر دیگرش زواره که در چاه دیگری افتاده بود، جان سپردند.
همچنان‌که می توانست او، اگر می خواست،
کان کمندِ شصت خمِ خویش بگشاید،
و بیندازد به بالا، بر درختی، گیره ای، سنگی
و فراز آید.(بالا بیاید)
می توانست او، اگر می خواست.
لیک…”